خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني

شاعر : شهريار

ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني
کزان کرانه بهاري گذشت يا که خزاني چو من به کنج رياضت خزيده را چه تفاوت
چو ميرسي به لب چشمه‌اي و آب‌رواني وداع يار بياد آر و اشک حسرت عاشق
حکايت دل تنگي به چون تو تنگ‌دهاني دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت
منم که زنده‌ام اما نه صحتي نه اماني به صحت و به امان زنده‌اند مردم دنيا
خدا چه اجرت و مزدي که مي‌دهد به شباني شعيب جلوه سينا جهيز دختر خود کرد
که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آني چه دلبخواه به غير از تو باشد از توندانم
ولي به مغز سبک مي‌کشي چه بار گراني تو شهريار نبودي حريف عهد امانت